اشک شمعی بود یک عمر آبیار دانه ام
سوختن خرمن کنید از حاصل پروانه ام
تیره بختی فرش من آشفتگی اسباب من
حلقهٔ زلف سیاه کیست یارب خانه ام
خرمن بیحاصلان را برق حاصل می شود
سیل هم از بیکسی گنجیست در وبرانه ام
ذوق چتر شاهی و بال هما منظورکیست ؟
کم نگردد سایهٔ مو از سر دیوانه ام
رفته ام عمریست زین گلشن به یاد جلوه ای
گوش نه بر بوی گل تا بشنوی افسانه ام
در زراعتگاه چرخ مجمری همچون سپند
برگ دود آرد برون گر سبز گردد دانه ام
روزگاری شد که چون چشم ندامت پیشگان
باده ها ازگردش خود می کشد پیمانه ام
سیل را تا بحر ساز محملی در کار نیست
می برد شوقت به دوش لغزش مستانه ام
قبله خوانم یا پیمبر یا خدا یا کعبه است
اصطلاح عشق بسیار است و من دیوانه ام
عمرها شد دست من دامان زلفی می کشد
جای آن دارد که از انگشت روید شانه ام
شوخی اش از طرز پروازم تماشا کردنی ست
شمع رنگ بسته در بال و پر پروانه ام
چون حباب از نشئهٔ سودای تحقیقم مپرس
بسکه می بالم به خود پر می شود پیمانه ام
عافیتها در نظر دارم ز وضع نیستی
چشم بر هم بسته واکرده ست راه خانه ام
چون نفس بیدل کلید آرزوها داشتم
قفل وسواس دل آخر کرد بی دندانه ام